بخش ۸ - در شکایت حسودان و منکران
بر جوش دلا که وقت جوش است گویای جهان چرا خموش است
میدان سخن مراست امروز به زین سخنی کجاست امروز
اجری خور دسترنج خویشم گر محتشمم ز گنج خویشم
زین سحر سحرگهی که رانم مجموعه هفت سبع خوانم
سحری که چنین حلال باشد منکر شدنش وبال باشد
در سحر سخن چنان تمامم کایینه غیب گشت نامم
شمشیر زبانم از فصیحی دارد سر معجز مسیحی
نطقم اثر آنچنان نماید کز جذر اصم زبان گشاید
حرفم ز تبش چنان فروزد کانگشت بر او نهی بسوزد
شعر آب ز جویبار من یافت آوازه به روزگار من یافت
این بینمکان که نان خورانند در سایه من جهان خورانند
افکندن صید کار شیر است روبه ز شکار شیر سیر است
از خوردن من به کام و حلقی آن به که ز من خورند خلقی
حاسد ز قبول این روائی دور از من و تو به ژاژ خائی
چون سایه شده به پیش من پست تعریض مرا گرفته در دست
گر پیشه کنم غزلسرائی او پیش نهد دغل درآئی
گر ساز کنم قصایدی چست او باز کند قلایدی سست
بازم چو به نظم قصه راند قصه چه کنم که قصه خواند
من سکه زنم به قالبی خوب او نیز زند ولیک مقلوب
کپی همه آن کند که مردم پیداست در آب تیره انجم
بر هر جسدی که تابد آن نور از سایه خویش هست رنجور
سایه که نقیصه ساز مردست در طنز گری گران نورداست
طنزی کند و ندارد آزرم چون چشمش نیست کی بود شرم
پیغمبر کو نداشت سایه آزاد نبود از این طلایه
دریای محیط را که پاکست از چرک دهان سگ چه باکست
هرچند ز چشم زرد گوشان سرخست رخم ز خون جوشان
چون بحر کنم کنارهشوئی اما نه ز روی تلخروئی
زخمی چو چراغ میخورم چست وز خنده چو شمع میشوم سست
چون آینه گر نه آهنینم با سنگ دلان چرا نشینم
کان کندن من مبین که مردم جان کندن خصم بین ز دردم
در منکر صنعتم بهی نیست کالا شب چارشنبهی نیست
دزد در من به جای مزدست بد گویدم ارچه بانگ دزدست
دزدان چو به کوی دزد جویند در کوی دوند و دزد گویند
در دزدی من حلال بادش بد گفتن من وبال باشد
بیند هنر و هنر نداند بد میکند اینقدر نداند
گر با بصر است بیبصر باد وز کور شد است کورتر باد
او دزدد و من گدازم از شرم دزد افشاریست این نه آزرم
نینی چو به کدیه دل نهاد است گو خیزد و بیا که در گشاد است
آن کاوست نیازمند سودی گر من بدمی چه چاره بودی
گنج دو جهان در آستینم در دزدی مفلسی چه بینم
واجب صدقهام به زیر دستان گو خواه بدزد و خواه بستان
دریای در است و کان گنجم از نقب زنان چگونه رنجم
گنجینه به بند میتوان داشت خوبی به سپند میتوان داشت
مادر که سپندیار دادم با درع سپندیار زادم
در خط نظامی ار نهی گام بینی عدد هزار و یک نام
والیاس کالف بری ز لامش هم با نود و نه است نامش
زینگونه هزار و یک حصارم با صد کم یک سلیح دارم
هم فارغم از کشیدن رنج هم ایمنم از بریدن گنج
گنجی که چنین حصار دارد نقاب در او چکار دارد؟
اینست که گنج نیست بیمار هرجا که رطب بود خار
هر ناموری که او جهانداشت بدنام کنی ز همرهان داشت
یوسف که ز ماه عقد میبست از حقد برادران نمیرست
عیسی که دمش نداشت دودی میبرد جفای هر جهودی
احمد که سرآمد عرب بود هم خسته خار بولهب بود
دیر است که تا جهان چنین است پی نیش مگس کم انگبین است
تا من منم از طریق زوری نازرد زمن جناح موری
دری به خوشاب نشستم شوریدن کار کس نجستم
زآنجا که نه من حریف خویم در حق سگی بدی نگویم
بر فسق سگی که شیریم داد (لاعیب له) دلیریم داد
دانم که غضب نهفته بهتر وین گفته که شد نگفته بهتر
لیکن به حساب کاردانی بیغیرتی است بیزبانی
آن کس که ز شهر آشنائیست داند که متاع ما کجائیست
وانکو به کژی من کشد دست خصمش نه منم که جز منی هست
خاموش دلا ز هرزه گوئی میخور جگری به تازهروئی
چون گل به رحیل کوس میزن بر دست کشنده بوس میزن
نان خورد ز خون خویش میدار سر نیست کلاه پیش میدار
آزار کشی کن و میازار کازرده تو به که خلق بازار
بخش ۹ - در نصیحت فرزند خود محمد نظامی
ای چارده ساله قرةالعین بالغ نظر علوم کونین
آن روز که هفت ساله بودی چون گل به چمن حواله بودی
و اکنون که به چارده رسیدی چون سرو بر اوج سرکشیدی
غافل منشین نه وقت بازیست وقت هنر است و سرفرازیست
دانش طلب و بزرگی آموز تا به نگرند روزت از روز
نام و نسبت به خردسالی است نسل از شجر بزرگ خالی است
جایی که بزرگ بایدت بود فرزندی من ندارت سود
چون شیر به خود سپهشکن باش فرزند خصال خویشتن باش
دولتطلبی سبب نگهدار با خلق خدا ادب نگهدار
آنجا که فسانهای سکالی از ترس خدا مباش خالی
وان شغل طلب ز روی حالت کز کرده نباشدت خجالت
گر دل دهی ای پسر بدین پند از پند پدر شوی برومند
گرچه سر سروریت بینم و آیین سخنوریت بینم
در شعر مپیچ و در فن او چون اکذب اوست احسن او
زین فن مطلب بلند نامی کان ختم شدهست بر نظامی
نظم ار چه به مرتبت بلند است آن علم طلب که سودمند است
در جدول این خط قیاسی میکوش به خویشتنشناسی
تشریح نهاد خود درآموز کاین معرفتی است خاطر افروز
پیغمبر گفت علم علمان علم الادیان و علم الابدان
در ناف دو علم بوی طیب است وان هر دو فقیه یا طبیب است
میباش طبیب عیسوی هش اما نه طبیب آدمی کش
میباش فقیه طاعت اندوز اما نه فقیه حیلت آموز
گر هر دو شوی بلند گردی پیش همه ارجمند گردی
صاحب طرفین عهد باشی صاحب طرف دو مهد باشی
میکوش به هر ورق که خوانی کان دانش را تمام دانی
پالان گریی به غایت خود بهتر ز کلاهدوزی بد
گفتن ز من از تو کار بستن بی کار نمیتوان نشستن
با این که سخن به لطف آب است کم گفتن هر سخن صواب است
آب ار چه همه زلال خیزد از خوردن پر ملال خیزد
کم گوی و گزیده گوی چون در تا ز اندک تو جهان شود پر
لاف از سخن چو در توان زد آن خشت بود که پر توان زد
مرواریدی کز اصل پاکست آرایش بخش آب و خاکست
تا هست درست گنج و کانهاست چون خرد شود دوای جانهاست
یک دسته گل دماغ پرور از خرمن صد گیاه بهتر
گر باشد صد ستاره در پیش تعظیم یک آفتاب ازو بیش
گرچه همه کوکبی به تاب است افروختگی در آفتاب است
بخش ۱۰ - یاد کردن بعضی از گذشتگان خویش
ساقی به کجا که میپرستم تا ساغر می دهد به دستم
آن می که چو اشک من زلالست در مذهب عاشقان حلالست
در می به امید آن زنم چنگ تا باز گشاید این دل تنگ
شیریست نشسته بر گذرگاه خواهم که ز شیر گم کنم راه
زین پیش نشاطی آزمودم امروز نه آنکسم که بودم
این نیز چو بگذرد ز دستم عاجزتر از این شوم که هستم
ساقی به من آور آن می لعل کافکند سخن در آتشم نعل
آن می که گرهگشای کارست با روح چو روح سازگارست
گر شد پدرم به سنت جد یوسف پسر زکی موید
با دور به داوری چه کوشم دورست نه جور چون خروشم
چون در پدران رفته دیدم عرق پدری ز دل بریدم
تا هرچه رسر ز نیش آن نوش دارم به فریضه تن فراموش
ساقی منشین به من ده آن می کز خون فسرده برکشد خوی
آن می که چو گنگ از آن بنوشد نطقش به مزاج در بجوشد
گر مادر من رئیسه کرد مادر صفتانه پیش من مرد
از لابهگری کرا کنم یاد تا پیش من آردش به فریاد
غم بیشتر از قیاس خورداست گردابه فزون ز قد مرد است
زان بیشتر است کاس این درد کانرا به هزار دم توان خورد
با این غم و درد بیکناره داروی فرامشیست چاره
ساقی پی بار گیم ریش است می ده که ره رحیل پیش است
آن میکه چو شور در سرآرد از پای هزار سر برآرد
گر خواجه عمر که خال من بود خالی شدنش وبال من بود
از تلخ گواری نوالهام درنای گلو شکست نالهام
میترسم از این کبود زنجیر کافغان کنم او شود گلوگیر
ساقی ز خم شراب خانه پیش آرمیی چو نار دانه
آن می که محیط بخش کشتست همشیره شیره بهشتست
تا کی دم اهل اهل دم کو همراه کجا و هم قدم کو
نحلی که به شهد خرمی کرد آن شهد ز روی همدمی کرد
پیله که بریشمین کلاهست از یاری همدمان راهست
از شادی همدمان کشد مور آنرا که ازو فزون بود زور
با هر که درین رهی هم آواز در پرده او نوا همی ساز
در پرده این ترانه تنگ خارج بود ار ندانی آهنگ
در چین نه همه حریر بافند گه حله گهی حصیر بافند
در هر چه از اعتدال یاریست انجامش آن به سازگاریست
هر رود که با غنا نسازد برد چو غنا گرش نوازد
ساقی می مشکبوی بردار بنداز من چارهجوی بردار
آن می که عصاره حیاتست باکوره کوزه نباتست
زین خانه خاک پوش تا کی زان خوردن زهر و نوش تا کی
آن خانه عنکوبت باشد کو بندد زخم و گه خراشد
گه بر مگسی کند شبیخون گه دست کسی رهاند از خون
چون پیله ببند خانه را در تا در شبخواب خوش نهی سر
این خانه که خانه وبال است پیداست که وقف چند سال است
ساقی ز میو نشاط منشین میتلخ ده و نشاط شیرین
آن می که چنان که جال مرداست ظاهر کند آنچه در نورداست
چون مار مکن به سرکشی میل کاینجا ز قفا همیرسد سیل
گر هفت سرت چو اژدها هست هر هفت سرت نهند بر دست
به گر خطری چنان نسنجی کز وی چو بیوفتی و به رنجی
در وقت فرو فتادن از بام صد گز نبود چنانکه یک کام
خاکی شو و از خطر میندیش خاک از سه گهر به ساکنی پیش
هر گوهری ارچه تابناکست منظورترین جمله خاکست
او هست پدید در سه هم کار وان هر سه در اوست ناپدیدار
ساقی می لاله رنگ برگیر نصفی به نوای چنگ برگیر
آن می که منادی صبوحست آباد کن سرای روحست
تا کی غم نارسیده خوردن دانستن و ناشنیده کردن
به گر سخنم به یاد داری وز عمر گذشته یاد ناری
آن عمر شده که پیش خوردست پندار هنوز در نوردست
هم بر ورق گذشته گیرش واکرده و در نبشه گیرش
انگار که هفت سبع خواندی یا هفت هزار سال ماندی
آخر نه چو مدت اسپری گشت آن هفت هزار سال بگذشت؟
چون قامت ما برای غرقست کوتاه و دراز را چه فرقست
ساقی به صبوح بامدادم می ده که نخورده نوش بادم
آن می که چو آفتاب گیرد زو چشمه خشک آب گیرد
تا چند چو یخ فسرده بودن در آب چو موش مرده بودن
چون گل بگذار نرم خوئی بگذر چو بنفشه از دوروئی
جائی باشد که خار باید دیوانگیی به کار باید
کردی خرکی به کعبه گم کرد در کعبه دوید واشتلم کرد
کاین بادیه را رهی درازست گم گشتن خر زمن چه رازست
این گفت و چو گفت باز پس دید خر دید و چو دید خر بخندید
گفتا خرم از میانه گم بود وایافتنش به اشتلم بود
گر اشتلمی نمیزد آن کرد خر میشد و بار نیز میبرد
این ده که حصار بیهشانست اقطاع ده زبون کشانست
بیشیر دلی بسر نیاید وز گاو دلان هنر نیاید
ساقی میناب در قدح ریز آبی بزن آتشی برانگیز
آن می که چو روی سنگ شوید یاقوت ز روی سنگ روید
پائین طلب خسان چه باشی دست خوش ناکسان چه باشی
گردن چه نهی به هر قفائی راضی چه شوی به هر جفائی
چون کوه بلند پشتیی کن با نرم جهان درشتیی کن
چون سوسن اگر حریر بافی دردی خوری از زمین صافی
خواری خلل درونی آرد بیدادکشی زبونی آرد
میباش چو خار حربه بر دوش تا خرمن گل کشی در آغوش
نیرو شکن است حیف و بیداد از حیف بمیرد آدمیزاد
ساقی منشین که روز دیرست می ده که سرم ز شغل سیرست
آن می که چراغ رهروان شد هر پیر که خورد از او جوان شد
با یک دو سه رند لاابالی راهی طلب از غرور خالی
با ذرهنشین چو نور خورشید تو کی و نشاطگاه جمشید
بگذار معاش پادشاهی کاوارگی آورد سپاهی
از صحبت پادشه به پرهیز چون پنبه خشک از آتش تیز
زان آتش اگرچه پر ز نورست ایمن بود آن کسی که دورست
پروانه که نور شمعش افروخت چون بزم نشین شمع شد سوخت
ساقی نفسم ز غم فروبست می که ده که به می زغم توان رست
آن می که صفای سیم دارد در دل اثری عظیم دارد
دل نه به نصیب خاصه خویش خائیدن رزق کس میندیش
بر گردد بخت از آن سبک رای کافزون ز گلیم خود کشد پای
مرغی که نه اوج خویش گیرد هنجار هلاک پیش گیرد
ماری که نه راه خود بسیچد از پیچش کار خود بپیچد
زاهد که کند سلاجپوشی سیلی خورد از زیاده کوشی
روبه که زند تپانچه با شیر دانی که به دست کیست شمشیر
ساقی میمغز جوش درده جامی به صلای نوش درده
آن می که کلید گنج شادیست جان داروی گنج کیقبادیست
خرسندی را به طبع در بند میباش بدانچه هست خرسند
جز آدمیان هرآنچه هستند بر شقه قانعی نشستند
در جستن رزق خود شتابند سازند بدان قدر که یابند
چون وجه کفایتی ندارند یارای شکایتی ندارند
آن آدمی است کز دلیری کفر آرد وقت نیم سیری
گر فوت شود یکی نوالهش بر چرخ رسد نفیر و نالهش
گرتر شودش به قطرهای بام در ابر زبان کشد به دشنام
ور یک جو سنگ تاب گیرد خرسنگ در آفتاب گیرد
شرط روش آن بود که چون نور زالایش نیک و بد شوی دور
چون آب ز روی جان نوازی با جمله رنگها بسازی
ساقی زره بهانه برخیز پیش آرمی مغانه برخیز
آن میکه به بزم ناز بخشد در رزم سلاح و ساز بخشد
افسرده مباش اگر نه سنگی رهوارتر آی اگرنه لنگی
گرد از سر این نمد فرو روب پائی به سر نمد فروکوب
در رقص رونده چون فلک باش گو جمله راه پر خسک باش
مرکب بده و پیادگی کن سیلی خور و روگشادگی کن
بار همه میکش ار توانی بهتر چه ز بار کش رهانی
تا چون تو بیفتی از سر کار سفت همه کس ترا کشد بار
ساقی می ارغوانیم ده یاری ده زندگانیم ده
آن میکه چو با مزاج سازد جان تازه کند جگر نوازد
زین دامگه اعتکاف بگشای بر عجز خود اعتراف بنمای
در راه تلی بدین بلندی گستاخ مشو به زرومندی
با یک سپر دریده چون گل تا چند شغب کنی چو بلبل
ره پر شکن است پر بیفکن تیغ است قوی سپر بیفکن
تا بارگی تو پیش تازد سربار تو چرخ بیش سازد
یکباره بیفت ازین سواری تا یابی راه رستگاری
بینی که چو مه شکسته گردد از عقده رخم رسته گردد
ساقی به نفس رسید جانم تر کن به زلال می دهانم
آن می که نخورده جای جانست چون خورده شود دوای جانست
فارغ منشین که وقت کوچ است در خود منگر که چشم لوچ است
تو آبله پای و راه دشوار ای پاره کار چون بود کار
یا رخت خود از میانه بربند یا در به رخ زمانه در بند
صحبت چو غله نمیدهد باز جان در غلهدان خلوت انداز
بینقش صحیفه چند خوانی بیآب سفینه چند رانی
آن به که نظامیا در این راه بر چشمه زنی چو خضر خرگاه
سیراب شوی چو در مکنون از آب زلال عشق مجنون
بخش ۱۱ - آغاز داستان
گوینده داستان چنین گفت آن لحظه که در این سخن سفت
کز ملک عرب بزرگواری بود است به خوبتر دیاری
بر عامریان کفایت او را معمورترین ولایت او را
خاک عرب از نسیم نامش خوش بودی تر از رحیق جامش
صاحب هنری به مردمی طاق شایستهترین جمله آفاق
سلطان عرب به کامگاری قارون عجم به مال داری
درویش نواز و میهمان دوست اقبال درو چو مغز در پوست
میبود خلیفهوار مشهور وز پی خلفی چو شمع بینور
محتاجتر از صدف به فرزند چون خوشه بدانه آرزومند
در حسرت آنکه دست بختش شاخی بدر آرد از درختش
یعنی که چو سرو بن بریزد سوری دگرش ز بن بخیزد
تا چون به چمن رسد تذروی سروی بیند به جای سروی
گر سرو بن کهن نبیند در سایه سرو نو نشیند
زنده است کسی که در دیارش ماند خلفی به یادگارش
میکرد بدین طمع کرمها میداد به سائلان درمها
بدی به هزار بدره میجست میکاشت سمن ولی نمیرست
در میطلبید و در نمییافت وز درطلبی عنان نمیتافت
و آگه نه که در جهان درنگی پوشیده بود صلاح رنگی
هرچ آنطلبی اگر نباشد از مصلحتی به در نباشد
هر نیک و بدی که در شمارست چون در نگری صلاح کارست
بس یافته کان به ساز بینی نایافته به چو باز بینی
بسیار غرض که در نورداست پوشیدن او صلاح مرد است
هرکس به تکیست بیست در بیست واگه نه کسی که مصلحت چیست
سررشته غیب ناپدیدست پس قفل که بنگری کلیدست
چون در طلب از برای فرزند میبود چو کان به لعل دربند
ایزد به تضرعی که شاید دادش پسری چنانکه باید
نو رسته گلی چو نار خندان چه نار و چه گل هزار چندان
روشن گهری ز تابناکی شب روز کن سرای خاکی
چون دید پدر جمال فرزند بگشاد در خزینه را بند
از شادی آن خزینه خیزی میکرد چو گل خزینه ریزی
فرمود ورا به دایه دادن تا رسته شود ز مایه دادن
دورانش به حکم دایگانی پرورد به شیر مهربانی
هر شیر که در دلش سرشتند حرفی ز وفا بر او نوشتند
هر مایه که از غذاش دادند دل دوستیی در او نهادند
هر نیل که بر رخش کشیدند افسون دلی بر او دمیدند
چون لاله دهن به شیر میشست چون برگ سمن به شیر میرست
گفتی که به شیر بود شهدی یا بود مهی میان مهدی
از مه چو دو هفته بود رفته شد ماه دو هفته بر دو هفته
شرط هنرش تمام کردند قیس هنریش نام کردند
چون بر سر این گذشت سالی بفزود جمال را کمالی
عشقش به دو دستی آب میداد زو گوهر عشق تاب میداد
سالی دو سه در نشاط و بازی میرست به باغ دلنوازی
چون شد به قیاس هفت ساله آمود بنفشه کرد لاله
کز هفت به ده رسید سالش افسانه خلق شد جمالش
هرکس که رخش ز دور دیدی بادی ز دعا بر او دمیدی
شد چشم پدر به روی او شاد از خانه به مکتبش فرستاد
دادش به دبیر دانشآموز تا رنج بر او برد شب و روز
جمع آمده از سر شکوهی با او به موافقت گروهی
هر کودکی از امید و از بیم مشغول شده به درس و تعلیم
با آن پسران خرد پیوند هم لوح نشسته دختری چند
هر یک ز قبیلهای و جائی جمع آمده در ادب سرائی
قیس هنری به علم خواندن یاقوت لبش به در فشاندن
بود از صدف دگر قبیله ناسفته دریش هم طویله
آفت نرسیده دختری خوب چون عقل به نام نیک منسوب
آراسته لعبتی چو ماهی چون سرو سهی نظاره گاهی
شوخی که به غمزهای کمینه سفتی نه یکی هزار سینه
آهو چشمی که هر زمانی کشتی به کرشمهای جهانی
ماه عربی به رخ نمودن ترک عجمی به دل ربودن
زلفش چو شبی رخش چراغی یا مشعلهای به چنگ زاغی
کوچک دهنی بزرگ سایه چون تنگ شکر فراخ مایه
شکر شکنی به هر چه خواهی لشگرشکن از شکر چه خواهی
تعویذ میان همنشینان در خورد کنار نازنینان
محجوبه بیت زندگانی شه بیت قصیده جوانی
عقد زنخ از خوی جبینش وز حلقه زلف عنبرینش
گلگونه ز خون شیر پرورد سرمه ز سواد مادر آورد
بر رشته زلف و عقد خالش افزوده جواهر جمالش
در هر دلی از هواش میلی گیسوش چو لیل و نام لیلی
از دلداری که قیس دیدش دلداد و به مهر دل خریدش
او نیز هوای قیس میجست در سینه هردو مهر میرست
عشق آمد و جام خام در داد جامی به دو خوی رام در داد
مستی به نخست باده سختست افتادن نافتاده سختست
چون از گل مهر بو گرفتند با خود همه روزه خو گرفتند
این جان به جمال آن سپرده دل برده ولیک جان نبرده
وان بر رخ این نظر نهاده دل داده و کام دل نداده
یاران به حساب علم خوانی ایشان به حساب مهربانی
یاران سخن از لغت سرشتند ایشان لغتی دگر نوشتند
یاران ورقی ز علم خواندند ایشان نفسی به عشق راندند
یاران صفت فعال گفتند ایشان همه حسب حال گفتند
یاران به شمار پیش بودند و ایشان به شمار خویش بودند
بخش ۱۲ - عاشق شدن لیلی و مجنون به یکدیگر
هر روز که صبح بردمیدی یوسف رخ مشرقی رسیدی
کردی فلک ترنج پیکر ریحانی او ترنجی از زر
لیلی ز سر ترنج بازی کردی ز زنخ ترنج سازی
زان تازه ترنج نو رسیده نظاره ترنج کف بریده
چون بر کف او ترنج دیدند از عشق چو نار میکفیدند
شد قیس به جلوهگاه غنجش نارنج رخ از غم ترنجش
برده ز دماغ دوستان رنج خوشبوئی آن ترنج و نارنج
چون یک چندی براین برآمد افغان ز دو نازنین برآمد
عشق آمد و کرد خانه خالی برداشته تیغ لاابالی
غم داد و دل از کنارشان برد وز دل شدگی قرارشان برد
زان دل که به یکدیگر نهادند در معرض گفتگو فتادند
این پرده دریده شد ز هر سوی وان راز شنیده شد به هر کوی
زین قصه که محکم آیتی بود در هر دهنی حکایتی بود
کردند بسی به هم مدارا تا راز نگردد آشکارا
بند سر نافه گرچه خشک است بوی خوش او گوای مشک است
یاری که ز عاشقی خبر داشت برقع ز جمال خویش برداشت
کردند شکیب تا بکوشند وان عشق برهنه را بپوشند
در عشق شکیب کی کند سود خورشید به گل نشاید اندود
چشمی به هزار غمزه غماز در پرده نهفته چون بود راز
زلفی به هزار حلقه زنجیر جز شیفته دل شدن چه تدبیر
زان پس چو به عقل پیش دیدند دزدیده به روی خویش دیدند
چون شیفته گشت قیس را کار در چنبر عشق شد گرفتار
از عشق جمال آن دلارام نگرفت هیچ منزل آرام
در صحبت آن نگار زیبا میبود ولیک ناشکیبا
یکباره دلش ز پا درافتاد هم خیک درید و هم خر افتاد
و آنان که نیوفتاده بودند مجنون لقبش نهاده بودند
او نیز به وجه بینوائی میداد بر این سخن گوائی
از بس که سخن به طعنه گفتند از شیفته ماه نو نهفتند
از بس که چو سگ زبان کشیدند ز آهو بره سبزه را بریدند
لیلی چون بریده شد ز مجنون میریخت ز دیده در مکنون
مجنون چو ندید روی لیلی از هر مژهای گشاد سیلی
میگشت به گرد کوی و بازار در دیده سرشک و در دل آزار
میگفت سرودهای کاری میخواند چو عاشقان به زاری
او میشد و میزدند هرکس مجنون مجنون ز پیش و از پس
او نیز فسار سست میکرد دیوانگیی درست میکرد
میراند خری به گردن خرد خر رفت و به عاقبت رسن برد
دل را به دو نیم کرد چون ناز تا دل به دو نیم خواندش یار
کوشید که راز دل بپوشد با آتش دل که باز کوشد
خون جگرش به رخ برآمد از دل بگذشت و بر سر آمد
او در غم یار و یار ازو دور دل پرغم و غمگسار از او دور
چون شمع به ترک خواب گفته ناسوده به روز و شب نخفته
میکشت ز درد خویشتن را میجست دوای جان و تن را
میکند بدان امید جانی میکوفت سری بر آستانی
هر صبحدمی شدی شتابان سرپای برهنه در بیابان
او بنده یار و یار در بند از یکدیگر به بوی خرسند
هر شب ز فراق بیت خوانان پنهان رفتی به کوی جانان
در بوسه زدی و بازگشتی بازآمدنش دراز گشتی
رفتنش به از شمال بودی باز آمدنش به سال بودی
در وقت شدن هزار برداشت چون آمد خار در گذر داشت
میرفت چنانکه آب در چاه میآمد صد گریوه بر راه
پای آبله چون به یار میرفت بر مرکب راهوار میرفت
باد از پس داشت چاه در پیش کامد به وبال خانه خویش
گر بخت به کام او زدی ساز هرگز به وطن نیامدی باز
بخش ۱۳ - در صفت عشق مجنون
سلطان سریر صبح خیزان سر خیل سپاه اشک ریزان
متواری راه دلنوازی زنجیری کوی عشقبازی
قانون مغنینان بغداد بیاع معاملان فریاد
طبال نفیر آهنین کوس رهیان کلیسیای افسوس
جادوی نهفته دیو پیدا هاروت مشوشان شیدا
کیخسرو بی کلاه و بیتخت دل خوش کن صدهزار بی رخت
اقطاع ده سپاه موران اورنگ نشین پشت گوران
دراجه قلعههای وسواس دارنده پاس دیر بیپاس
مجنون غریب دل شکسته دریای ز جوش نانشسته
یاری دو سه داشت دل رمیده چون او همه واقعه رسیده
با آن دو سه یار هر سحرگاه رفتی به طواف کوی آن ماه
بیرون ز حساب نام لیلی با هیچ سخن نداشت میلی
هرکس که جز این سخن گشادی نشنودی و پاسخش ندادی
آن کوه که نجد بود نامش لیلی به قبیله هم مقامش
از آتش عشق و دود اندوه ساکن نشدی مگر بر آن کوه
بر کوه شدی و میزدی دست افتان خیزان چو مردم مست
آواز نشید برکشیدی بیخود شده سو به سو دویدی
وانگه مژه را پر آب کردی با باد صبا خطاب کردی
کی باد صبا به صبح برخیز در دامن زلف لیلی آویز
گو آنکه به باد داده تست بر خاک ره اوفتاده تست
از باد صبا دم تو جوید با خاک زمین غم تو گوید
بادی بفرستش از دیارت خاکیش بده به یادگارت
هر کو نه چو باد بر تو لرزد نه باد که خاک هم نیرزد
وانکس که نه جان به تو سپارد آن به که ز غصه جان برآرد
گر آتش عشق تو نبودی سیلاب غمت مرا ربودی
ور آب دو دیده نیستی یار دل سوختی آتش غمت زار
خورشید که او جهان فروزست از آه پرآتشم بسوزست
ای شمع نهان خانه جان پروانه خویش را مرنجان
جادو چشم تو بست خوابم تا گشت چنین جگر کبابم
ای درد و غم تو راحت دل هم مرهم و هم جراحت دل
قند است لب تو گر توانی از وی قدری به من رسانی
کاشفته گی مرا درین بند معجون مفرح آمد آن قند
هم چشم بدی رسید ناگاه کز چشم تو اوفتادم ای ماه
بس میوه آبدار چالاک کز چشم بد اوفتاد بر خاک
انگشت کش زمانهاش کشت زخمیست کشنده زخم انگشت
از چشم رسیدگی که هستم شد چون تو رسیدهای ز دستم
نیلی که کشند گرد رخسار هست از پی زخم چشم اغیار
خورشید که نیلگون حروفست هم چشم رسیده کسوفست
هر گنج که برقعی نپوشد در بردن آن جهان بکوشد
روزی که هوای پرنیان پوش خلخال فلک نهاد بر گوش
سیماب ستارها در آن صرف شد ز آتش آفتاب شنگرف
مجنون رمیده دل چو سیماب با آن دو سه یار ناز برتاب
آمد به دیار یار پویان لبیک زنان و بیت گویان
میشد سوی یار دل رمیده پیراهن صابری دریده
میگشت به گرد خرمن دل میدوخت دریده دامن دل
میرفت نوان چو مردم مست میزد به سر و به روی بر دست
چون کار دلش ز دست بگذشت بر خرگه یار مست بگذشت
بر رسم عرب نشسته آنماه بر بسته ز در شکنج خرگاه
آن دید درین و حسرتی خورد وین دید در آن و نوحهای کرد
لیلی چو ستاره در عماری مجنون چو فلک به پردهداری
لیلی کله بند باز کرده مجنون گلهها دراز کرده
لیلی ز خروش چنگ در بر مجنون چو رباب دست بر سر
لیلی نه که صبح گیتی افروز مجنون نه که شمع خویشتن سوز
لیلی بگذار باغ در باغ مجنون غلطم که داغ بر داغ
لیلی چو قمر به روشنی چست مجنون چو قصب برابرش سست
لیلی به درخت گل نشاندن مجنون به نثار در فشاندن
لیلی چه سخن؟ پری فشی بود مجنون چه حکایت؟ آتشی بود
لیلی سمن خزان ندیده مجنون چمن خزان رسیده
لیلی دم صبح پیش میبرد مجنون چو چراغ پیش میمرد
لیلی به کرشمه زلف بر دوش مجنون به وفاش حلقه در گوش
لیلی به صبوح جان نوازی مجنون به سماع خرقه بازی
لیلی ز درون پرند میدوخت مجنون ز برون سپند میسوخت
لیلی چو گل شکفته میرست مجنون به گلاب دیده میشست
لیلی سر زلف شانه میکرد مجنون در اشک دانه میکرد
لیلی می مشگبوی در دست مجنون نه ز می ز بوی می مست
قانع شده این از آن به بوئی وآن راضی از این به جستجوئی
از بیم تجسس رقیبان سازنده ز دور چون غریبان
تا چرخ بدین بهانه برخاست کان یک نظر از میانه برخاست
بخش ۱۴ - رفتن پدر مجنون به خواستاری لیلی
چون راه دیار دوست بستند بر جوی بریده پل شکستند
مجنون ز مشقت جدائی کردی همه شب غزلسرائی
هردم ز دیار خویش پویان بر نجد شدی سرود گویان
یاری دو سه از پس اوفتاده چون او همه عور و سرگشاده
سودا زده زمانه گشته در رسوائی فسانه گشته
خویشان همه در شکایت او غمگین پدر از حکایت او
پندش دادند و پند نشیند گفتند فسانه چند نشیند
پند ار چه ه
نظرات شما عزیزان:
موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسبها: <-TagName->